پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

واکسن 6 ماهگی که درد نداره !!!

ای عزیز شیرین چند روز پیش رفتیم دکتر تا واکسنت رو بزنیم ولی دکتر نبود و نوشته بود 8 دسامبر باز میکنه درنتیجه مجبور شدیم شنبه 8 دسامبر که مصادف با 6 ماه و 1 روزگی تو یا همون 18 آذر میشه بریم دکتر. خلاصه بارو بندیل رو جمع کردیم ولباسهای خوشگل نو تنت کردیم و ازت چند تا عکس فوق العاده خوشگل گرفتیم . داری میگی :بابایی واکسن که درد نداره من میخندم !!! داری میگی :آخ جون بریم دَدَ پیش دکتر چیونگ مهربونها !!! داری میگی :دیگه کاری ندارین خودم دارم میرم پیش دکترم !!! مطب دکتر چیونگ خیلی خیلی شلوغ بود چون این چند روز تعطیل بود و خیلی ها بچه هاشون مریض احوال بودند و آمده بودند برای ویزیت پهلوی دکتر. حدود 4 ساعتی م...
20 آذر 1391

6 ماهگی عشق زندگی ما

ای شیرین خوشمزه امروز 6 ماه از زمان تولدت میگذرد ، از زمانی که ما طعم واقعی زندگی را چشیدیم و تو به ما طعم شیرین مادر و پدر شدن رو نشون دادی . عسلم کاش میتونستیم این لحظات قشنگ رو درکنار بقیه فامیل باشیم و بااونها برات جشنهای مفصل تری رو جشن بگیریم . شاید برای تولدهات پیتزاو غذاهای خوشمزه ایرانی میپختیم و همگی درکنار هم شاد بودیم ولی اینجا خیلی مختصر باید برات جشن بگیریم و 3 نفری باهم شادی کنیم. ولی درهر صورت اگر تو اینجا نبودی و ما مجبور به تحمل غربت 2 نفری می بودیم قطعا سخت تر بود . خوشحالم که تو اجازه کوچکترین دل تنگی رو به ما دونفر نمیدی و همیشه ما رو از حال و هوای دلتنگی و تنهایی درمیاری. کافیه یک لبخند بزنی اونوقته که تمام غصه...
20 آذر 1391

صندلی غذا و پارسای کنجکاو!!!

عسل طلا وقتی با هم میریم جایی برای غذا خوردن اغلب صندلی کودک دارند و تو هم جدیدا از اینکه توی یک جایی بگذاریمت که دوروبرت دسته داشته باشه که بتونی اونها رو بگیری و بشینی خیلی خوشت میاد و سفت دسته هاشو میگیری و با کنجکاوی تمام دورو برت رو نگاه میکنی داری میگی :بابایی چه جای قشنگی آوردی منو دستت درد نکنه !!! عزیزم گرمای وجودت گرمی بخش زندگی ماست و کمتر میگذاره ما بی کسی رو احساس کنیم . پس باش که نفس های گرمت وجود سردمون رو گرم و گرمتر بکنه و به زندگی علاقه مند تر بشیم. ای خدای مهربون پسر کوچولوی من رو خودت حمایت کن که کسی رو بغیر از تو نداریم ... ...
13 آذر 1391

پارسا کالسکه سواران

ای نفس بهشتی من از زمانیکه یکم توپل تر شدی نگه داشتنت توی بغل خیلی سخت شده و من سریع کمر درد میشم برای همین هر جا میریم کالسکت رو با خودمون میبریم و تو هم از نشستن توش لذت میبری و از وقتی میتونی بشینی کلی لذت میبری و اطراف رو نگاه میکنی و جستجو میکنی. جدیدا حتی وقتی داری قر میزنی و خوابت میاد تا میگم بریم بیرون یا دَدَ و میگذارمت توی کالسکه آروم میشی و منتظر میشی تا ما هم آماده بشیم و باهم بریم بیرون. داری میگی :آخ جون دَدَ!!! امروز رفتیم ماینز و من رفتم سلمونی که موهام رو کوتاه کنم ، تو هم با باباجون کلی دور زدین و با یک درخت خیلی بزرگ هم عکس گرفتین . این هم عکس کلی از همون درخت که کنارش عکس گرفتین. شیر...
13 آذر 1391

چند خاطره خوش از ایران

پسر نازنم چند تا عکس توی موبایل بابا جون مهربونها بود که من رو برد به اون روزهای ایران پهلوی خانواده های مهربونمون ، و خاطراتی رو جلوی چشمم زنده کرد که برام خیلی شیرین و دوست داشتنی بودند ، برای همین خواستم بقیه هم این خاطرات رو بخونند و از اونها لذت ببرند این عکس مربوط میشه به یک روز نهار منزل مامان مهین و آقاجون ، اون موقع تابستون بود و هوا خیلی گرم بود تو هم تابستونی کرده بودی و شلوارنداشتی اون روزها ما خونه رو جمع کرده بودیم و از خونه مریم جون و بابا جمشید تا دلمون تنگ میشد مرتب میامدیم به خونه مامان مهین و آقاجون اما الان هر چقدرهم دلمون تنگ میشه نمیتونیم بهشون سر بزنیم و مجبوریم با اوو با4 نفرشون صحبت کنیم. اون روزها تازه...
13 آذر 1391

پارسا وغذاهای ایرانی مامان جون

فرشته قشنگم چند وقتی میشه که موقع غذا خوردن خیلی به دست و دهن ما دونفر نگاه میکنی و اگر هم توی بغلمون باشی با اینکه اول به تو غذا میدیم و بعد خودمون میخوریم ولی همش میخوای لقمه غذای ما رو هم امتحان کنی . امروز ظهر یک غذای بسیار خوشمزه ایرانی داشتیم که حیفم آمد از بقیه دعوت نکنیم بیان نهار خونمون برای همین تو رو بغل قرمه سبزی با برنج ته دیگ زعفرانی نشوندیم و ازت چند تا عکس گرفتیم . البته تو هم که خیلی کنجکاو شدی همش میخواستی به غذاهای داغ دست بزنی و حتی یک تیکه از ته دیگ رو هم با دستهای کوچولوت کندی و ما سریع ازت گرفتیم که دستت خدای نکرده نسوزه. خلاصه غذا خوردن ما هیهاتیه برای خودش . نمیدونم چجوری باید تا یک سالگی جلوتو بگیرم و غذ...
13 آذر 1391

پارسا ودرخت کریسمس مرکز خرید میدولی

عروسک مامان امروز صبح با بابایی مهربونها رفتیم به مرکز خرید بزرگ میدولی ، کلی توش فروشگاه و رستوران خوب بود و همشون هم حال و هوای کریسمس داشتند . همه جا صدای موسیقی های شاد کریسمس به گوش میرسید . برای خریدهامون یک چرخ بزرگ برداشتیم و تو هم که تازه میتونی بشینی با کلی ذوق و شوق نشستی توش و همش به یک لوله که روی دسته چرخ بود گیر داده بودی و همش میخواستی بکنیش توی دهنت . این عکس رو زمانی که گذاشتیمت توی چرخ ازت گرفتیم که کنار یک درخت کریسمس خوشگل هم بودی. عزیزم همیشه عاشقتم . بخند که خنده هات درمان دردهای من و پدرمهربونته ...
10 آذر 1391

یک روزخوب درپارک پروانه ها !!!

عزیزم از دیروز صبح بالای سرمون بنایی شروع کردن و ما تا 5 بعدازظهر آواره ایم تا کارشون تموم بشه و بتونیم برگردیم خونه . از بس سروصدا دارند ، کوچولوی یکی یک دونه ما نمیتونه بخوابه و هی قرمیزنه که خوابم میاد و مامجبوریم برای خوابوندنت بریم بیرون. امروز صبح با بابایی مهربونها اول رفتیم دانشگاه تا ویزاهامون رو بگیریم وبعد رفتیم پارک پروانه ها جای بسیار قشنگی بود . درکمال تعجب وقتی وارد میشدیم تمام پروانه ها آزاد بودند و همه جا پرواز میکردند ، حتی ممکن بود روی سرت بشینند و خستگی درکنند. روی زمین مینشستند و امکان داشت نفهمی و پاهات رو روشون بگذاری. خیلی خیلی رویایی بود والبته هوای بسیاری شرجی هم داشت که احتمالا برای بقای پروانه ها حتما همو...
10 آذر 1391

پارسا و اولین پیراهن مردانه

فرشته کوچولوی من امروز میخواستیم بریم دانشگاه پیش استادم ، تصمیم گرفتم یکی از لباسهای قشنگت رو که وقتی ایران بودیم با کلی ذوق و شوق خریده بودیم و الان اندازه ات شده تنت کنم. این لباس قشنگ یک پیراهن مردانه چهارخونه سبز است که برای 6 ماهگیت خریدیم ولی الان ماشالله بزنم به تخته اندازه ات شده و خیلی هم بهت میاد. اون موقع بابایی مهربونها از فروشگاه پلیز مام خریدش و تو هم هنوز تودل من بودی و به دنیا نیامده بودی ، اون موقع داشتیم برای آیلین کوچولو لباس میخریدیم که وقتی میان مشهد بهشون هدیه بدیم . شلوار قشنگت هم برای 12 ماهگی تعبیه شده ولی نمیدونم چجوریه که الان کاملا اندازته و بهت هم خیلی میاد. عزیزم با اینکه ایران نیستم ولی وقتی لباسها...
6 آذر 1391

پارسای من 1،2،3 یاد گرفته

عسل طلا مدتی میشه که بابایی مهربونها بهت میگه 1، 2 ، 3 و تورو میبره بالا میندازه و جدیدا برای عدد 2 تو میشنی و منتظره عدد 3 میشی که بری بالا گاهی اوقات هم هیجان زده میشی و روی عدد 2 شروع به پایین و بالا پریدن میکنی . بعضی وقتها هم که گیج میشی اصلا کاری نمیکنی بابایی تا زمانیکه نشینی نمیبرتت بالا و هی میگه بابا 2 ، 2 ، 2 و تو بالاخره میفهمی که باید بشینی . بعضی اوقات خودت هم میگی بابا منوبنداز بالا و روشت هم اینه که وقتی توی بغلشی شروع به بالا و پایین پریدن میکنی . این الان عدد یکه که می ایستی برای عدد 2 می شینی. داری میگی :رفتم بالا آمدم پایین دارم ذوق میزنم !!! عزیزم اینم ذوق نهاییت!!! عشق مامان د...
4 آذر 1391